حسینیه مشرق- سکوت را زن شکست، طاقت نیاورد. فضای خانه انگار بر سینه اش سنگینی می کرد. گفت: «تا کی می خواهی بنشینی و فکر کنی؟ خب گناه که نکردیم! هر سال می توانستیم، امسال دیگر نمی توانیم، ان شاءاللّه سال بعد، از خودشان بخواه تا دوباره دستمان را بگیرند و ما خیمه ی عزایشان را بر پا کنیم...
مرد انگار از خواب عمیقی بیدار شده، با بهت و حیرت به زن خیره شد. بعد از چند لحظه، سرش را به چپ و راست تکان داد، چنگی به موهایش زد و گفت: «استغفراللّه ربی و اتوب الیه! چرا نمی فهمی زن؟! مردم توقع دارند، هر روز از من سؤال می کنند، جلسه ی روضه جا افتاده؛ دیگر نمی شود، هر سال بوده، امسال را بی خیال شویم؟ من حتما باید یک راه چاره ای برایش پیدا کنم و این روضه امسال برگزار شود.»
زن دوباره گفت: «مردم که از وضع ما باخبرند؛ می دانند آن خدا نشناس ها مال تو را بردند و تو امسال ورشکست شدی پس دیگر خجالت...»
صدای باز شدن در خانه، حرف زن را قطع کرد؛ هر دو چشم گردانند. پسر جوانشان در آستانه ی در بود. نگاه مادر که به قامت رعنای جوانش افتاد، فکری به سرعت به ذهنش رسید؛ دوباره قد و بالای جوان را نگاه کرد. لبخند روی لبانش نشست. تصمیمش را گرفت. جلو رفت، آغوشش را باز کرد و جوانش را در بغل گرفت. مرد و جوان، با تعجب به زن نگاه می کردند.
مرد سرش را پایین انداخته بود و لرزش دستانش، حکایت از آن می کرد که باور گفته های زنش چقدر برایش سخت است.
- آخر زن! چطور عزیزم را، تنها ثمره ی زندگیم را، تمام جوانی ام را ببرم در بازار برده فروش ها و او را به عنوان غلام و برده بفروشم؟! تو که مادری و دلت از حریر نرم تر است و از مو نازکتر، چطور این پیشنهاد را به من می کنی؟!
زن با یک سخن، مرد را آرام کرد: «ببین مرد! اگر ادعای عاشقی می کنی، جوان که چیزی نیست؛ باید از جان خود نیز بگذری! اگر حسین(ع) فرزند رسول خدا همان است که ما می شناسیم، عمل ما را بی جواب نخواهد گذاشت! اگر به کارت عقیده و ایمان داری، بلند شو و بسم اللّه را بگو و گرنه سرجایت بنشین و مجلس آقا را فراموش کن!»
چند روزی طول کشید تا مرد با این تصمیم کنار آمد. حالا نوبت جوان بود مادر می گفت: «من پسرم را بزرگ کرده ام. او منتهای آرزویش جانفشانی در راه فرزندان علی (ع) است. او روح حسینی دارد و مرام علوی. تو چطور او را نمی شناسی؟
مرد گفت: «من...من... جرأت ندارم، خودت بهش بگو!»
مرد از روزنه ی در به مادر و پسر نگاه می کرد مادر آرام و با طمأنینه سخن می گفت: مرد سعی می کرد عکس العمل پسر را بعد از شنیدن همه ی حرف های مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روی گونه هایش را دید و شنید که گفت: «مادر! ممنونم!»
مرد سعی کرد اشک هایش را زن و فرزندش نبینند. لباسش را پوشید و به حیاط رفت. زن نیز لباسی مندرس به جوانش پوشانید و سر و رویش را با زغال سیاه کرد. بعد با هم به حیاط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در این شهر، همه آنها را می شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتی بعد وارد شهر کوچکی شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هر کس از جنس خود به نوعی تعریف می کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمی در بازار برنداشته بودند، که جوانی زیبا و نورانی جلویشان آمد: «کجا می روی و این جوان را به چه کار می بری؟»
ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد وگفت: «می خواهم از شهری به شهر دیگری در دورست سفر کنم و نیازمند مبلغ زیادی هستم که مرا مجبور کرده، علیرغم میل باطنی ام این غلام را بفروشم. اگر خریداری بسم اللّه!» مرد گفت: «اراده ی فروختنش را با چه قیمتی داری؟»
مرد قیمت را که گفت: او بدون هیچ چانه ای کیسه های زر را تسلیم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشم های اشک آلود، قد و بالای جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خیلی حرف زد و به خودش دلداری داد. به شهرش که رسید، کمی آرام تر شده بود؛ حالا به این فکر می کرد که دوباره چراغ روضه ی امام حسین(ع) را می تواند در خانه روشن کند به خانه رسید. دق الباب کرد و به انتظار ایستاد.
در باز شد. باورش برای مرد محال بود؛ خواب بود یا بیدار؟ آیا علاقه و محبّت به جوانش او را دچار وهم و خیال کرده بود، یا واقعا خودش بود؟ پسرش که در آستانه ی در ایستاده بود... پسر، پدر را در آغوش گرفت و هر دو زار گریستند. زن که صدای آن دو را شنید، به جمع آنها پیوست. مدّتی از گریه ی آنها گذشت، تا این که زن با هق هق گریه اش از پسر خواست تا ماجرا را برای پدر هم تعریف کند و پسر با بغضی گلوگیر شروع به تعریف کرد:
«پدر! وقتی کیسه های زر را گرفتی و از هم جدا شدیم، بغض راه گلویم را بست و نمی گذاشت قدم هایم را براحتی بردارم. آن آقا سبب گریه ام را پرسید. گفتم: ارباب و مولایم را خیلی دوست داشتم، جدایی از او برایم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم. او خیلی مهربان و دلسوز بود. امّا آن آقا جواب داد: «پسرم نمی خواهد با من این گونه صحبت کنی! او ارباب و آقای تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستی. پدرت نیز تو را به دلیل خرج سفر نفروخت، بلکه می خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب می شناسیم و از وضع زندگی شما باخبریم!»
با حرف های او تنم لرزید، خودم را به روی پاهای او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفی کند. آقا زیر لب و شمرده گفت: «انا الغریب! انا المظلوم! انا العطشان...» و بعد گفت: «به نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کردیم! ما هدیه ی آنها را پذیرفتیم. بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می شود و بر رزق و روزیشان خواهیم افزود.» سپس امر کرد که چشم هایم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه دیدم.
صدای گریه و شیون آن سه نفر، تمام اهل محل را به خانه آنها کشانده بود. جمعیت، دور آنها حلقه زده بود. مرد فریاد می زد و بر سر می کوبید. زن شیون می کرد و سر به دیوار می زد. مردم، بی اطلاع از ماجرا بی اختیار گریه می کردند. جوان، خیره به جمعیت به این فکر می کرد که اولین شب روضه در خانه ایشان برپا شده، آن هم با ضمانت و قول ارباب حسین.
منبع: داستان های شگفت، شهید دستغیب.
مرد انگار از خواب عمیقی بیدار شده، با بهت و حیرت به زن خیره شد. بعد از چند لحظه، سرش را به چپ و راست تکان داد، چنگی به موهایش زد و گفت: «استغفراللّه ربی و اتوب الیه! چرا نمی فهمی زن؟! مردم توقع دارند، هر روز از من سؤال می کنند، جلسه ی روضه جا افتاده؛ دیگر نمی شود، هر سال بوده، امسال را بی خیال شویم؟ من حتما باید یک راه چاره ای برایش پیدا کنم و این روضه امسال برگزار شود.»
صدای باز شدن در خانه، حرف زن را قطع کرد؛ هر دو چشم گردانند. پسر جوانشان در آستانه ی در بود. نگاه مادر که به قامت رعنای جوانش افتاد، فکری به سرعت به ذهنش رسید؛ دوباره قد و بالای جوان را نگاه کرد. لبخند روی لبانش نشست. تصمیمش را گرفت. جلو رفت، آغوشش را باز کرد و جوانش را در بغل گرفت. مرد و جوان، با تعجب به زن نگاه می کردند.
- آخر زن! چطور عزیزم را، تنها ثمره ی زندگیم را، تمام جوانی ام را ببرم در بازار برده فروش ها و او را به عنوان غلام و برده بفروشم؟! تو که مادری و دلت از حریر نرم تر است و از مو نازکتر، چطور این پیشنهاد را به من می کنی؟!
زن با یک سخن، مرد را آرام کرد: «ببین مرد! اگر ادعای عاشقی می کنی، جوان که چیزی نیست؛ باید از جان خود نیز بگذری! اگر حسین(ع) فرزند رسول خدا همان است که ما می شناسیم، عمل ما را بی جواب نخواهد گذاشت! اگر به کارت عقیده و ایمان داری، بلند شو و بسم اللّه را بگو و گرنه سرجایت بنشین و مجلس آقا را فراموش کن!»
چند روزی طول کشید تا مرد با این تصمیم کنار آمد. حالا نوبت جوان بود مادر می گفت: «من پسرم را بزرگ کرده ام. او منتهای آرزویش جانفشانی در راه فرزندان علی (ع) است. او روح حسینی دارد و مرام علوی. تو چطور او را نمی شناسی؟
مرد گفت: «من...من... جرأت ندارم، خودت بهش بگو!»
مرد از روزنه ی در به مادر و پسر نگاه می کرد مادر آرام و با طمأنینه سخن می گفت: مرد سعی می کرد عکس العمل پسر را بعد از شنیدن همه ی حرف های مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روی گونه هایش را دید و شنید که گفت: «مادر! ممنونم!»
مرد سعی کرد اشک هایش را زن و فرزندش نبینند. لباسش را پوشید و به حیاط رفت. زن نیز لباسی مندرس به جوانش پوشانید و سر و رویش را با زغال سیاه کرد. بعد با هم به حیاط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در این شهر، همه آنها را می شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتی بعد وارد شهر کوچکی شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هر کس از جنس خود به نوعی تعریف می کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمی در بازار برنداشته بودند، که جوانی زیبا و نورانی جلویشان آمد: «کجا می روی و این جوان را به چه کار می بری؟»
ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد وگفت: «می خواهم از شهری به شهر دیگری در دورست سفر کنم و نیازمند مبلغ زیادی هستم که مرا مجبور کرده، علیرغم میل باطنی ام این غلام را بفروشم. اگر خریداری بسم اللّه!» مرد گفت: «اراده ی فروختنش را با چه قیمتی داری؟»
مرد قیمت را که گفت: او بدون هیچ چانه ای کیسه های زر را تسلیم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشم های اشک آلود، قد و بالای جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خیلی حرف زد و به خودش دلداری داد. به شهرش که رسید، کمی آرام تر شده بود؛ حالا به این فکر می کرد که دوباره چراغ روضه ی امام حسین(ع) را می تواند در خانه روشن کند به خانه رسید. دق الباب کرد و به انتظار ایستاد.
در باز شد. باورش برای مرد محال بود؛ خواب بود یا بیدار؟ آیا علاقه و محبّت به جوانش او را دچار وهم و خیال کرده بود، یا واقعا خودش بود؟ پسرش که در آستانه ی در ایستاده بود... پسر، پدر را در آغوش گرفت و هر دو زار گریستند. زن که صدای آن دو را شنید، به جمع آنها پیوست. مدّتی از گریه ی آنها گذشت، تا این که زن با هق هق گریه اش از پسر خواست تا ماجرا را برای پدر هم تعریف کند و پسر با بغضی گلوگیر شروع به تعریف کرد:
«پدر! وقتی کیسه های زر را گرفتی و از هم جدا شدیم، بغض راه گلویم را بست و نمی گذاشت قدم هایم را براحتی بردارم. آن آقا سبب گریه ام را پرسید. گفتم: ارباب و مولایم را خیلی دوست داشتم، جدایی از او برایم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم. او خیلی مهربان و دلسوز بود. امّا آن آقا جواب داد: «پسرم نمی خواهد با من این گونه صحبت کنی! او ارباب و آقای تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستی. پدرت نیز تو را به دلیل خرج سفر نفروخت، بلکه می خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب می شناسیم و از وضع زندگی شما باخبریم!»
با حرف های او تنم لرزید، خودم را به روی پاهای او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفی کند. آقا زیر لب و شمرده گفت: «انا الغریب! انا المظلوم! انا العطشان...» و بعد گفت: «به نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کردیم! ما هدیه ی آنها را پذیرفتیم. بروند و به فکر مجلس عزای ما باشند که دیگر خود ما ضامن اجرای آن هستیم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بیشتر می شود و بر رزق و روزیشان خواهیم افزود.» سپس امر کرد که چشم هایم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه دیدم.
صدای گریه و شیون آن سه نفر، تمام اهل محل را به خانه آنها کشانده بود. جمعیت، دور آنها حلقه زده بود. مرد فریاد می زد و بر سر می کوبید. زن شیون می کرد و سر به دیوار می زد. مردم، بی اطلاع از ماجرا بی اختیار گریه می کردند. جوان، خیره به جمعیت به این فکر می کرد که اولین شب روضه در خانه ایشان برپا شده، آن هم با ضمانت و قول ارباب حسین.
منبع: داستان های شگفت، شهید دستغیب.